فصل 60 

همان طور که مهرداد خواسته بود کسری چند روزی از بیرون بردن خورشید، صرف نظر کرد... تا حساسیت مهرداد کمتر شود... سعی می کرد بیشتر تلفنی احوال خورشید را جویا شود... اما با هر تلفن از خورشید می خواست که بدون مشکوک کردن مهرداد، بیرون قراری بگذارند و همدیگر را ملاقات کنند... برای خورشید سخت بود که در برابر اصرارهای کسری بهانه بیاورد... و سخت تر آن که بتواند مهرداد را راضی کند... چه برسد به آن که بخواهد مهرداد را گول بزند... کلافه وخسته از همه ی ناملایمات و فشارها، سکوت کرده بود و نمی دانست تا کجا می تواند دوام بیاورد...
کسری در اتومبیلش منتظر بود... خورشید  خداحافظی کرد و به سوی اتومبیل او رفت... بعد از دقایقی، به سوی خانه حرکت کردند...
کسری موسیقی ملایمی گذاشته بود و کمتر از همیشه حرف می زد... خورشید در سکوت به موسیقی گوش می داد و در افکارش غوطه ور بود... با شنیدن هر آهنگ یا ترانه ای ناخواسته به یاد گذشته ها می افتاد... گاه لبخندی بی رمق روی لب هایش می نشست و گاه اشک به چشمانش هجوم می آورد...
کسری: « خورشید خانم... کجایی؟! »
خورشید که تازه به خود آمده بود لبخندی عجولانه زد و گفت: « همین جام... »
کسری: « امروز خیلی خوشگل شدی خورشید خانم! »
خورشید لبخندی بی حال زد و گفت: « مرسی... »
برای خورشید عجیب بود که کسری هیچ وقت پی به روحیه ی داغون او نمی برد شاید هم برایش اهمیتی نداشت که چه چیزهایی خورشید را اینطور افسرده و بی قرار کرده...
کسری: « امروزم روزه ای؟! »
خورشید: « آره... دیگه چیزی نمونده تموم بشه... فقط دو روز مونده »
کسری: « خدا رو شکر... !! دیگه کم کم تحملم داره تموم می شه!! »
خورشید: « چرا؟! تو که روزه نمی گیری... »
کسری: « نه برای خودم!! برای این که نتونستم توی این مدت با خیال راحت یه جا بریم و با هم یه چیزی بخوریم... اما... عیب نداره... این دیگه تجربه شده واسم... که بعدها اجازه ندم تو هم روزه بگیری... چون من خیلی حوصله ام سر می ره!! »
خورشید پوزخندی زد و گفت: « برای روزه گرفتن کسی از کسی اجازه نمی گیره! »
کسری جدی نگاهش کرد و پوزخندی زد...
هر چه بیشتر می گذشت خود را از کسری دورتر حس می کرد... نه از حرف هایش سر در می آورد نه از رفتارش... نه از ژست هایش!! نمی دانست چرا دیگر اَداهای او را دوست ندارد!! ... نمی دانست چرا این همه او را دور از خود حس می کند!!
کسری برای عوض کردن حال و هوای خورشید، ترانه ی ملایمی گذاشت... 

تو نشنیدی... صدات کردم
نمی دیدی... نگات کردم 
ازت خواستم... نفهمیدی
چی می خواستم؟ ... نپرسیدی 
تو دنیای خودت بودی و می رفتی
تو دایم زیر لب چیزی رو می گفتی
تو روی آسمون ها در سفر بودی 
همه اش آشفته و آسیمه سر بودی
حالا از من می پرسی، من کجا بودم
مگه یه لحظه من، از تو جدا بودم؟

خورشید دیگر آن جا نبود. با شنیدن هر کلمه چهره و یاد حسام پُررنگ تر از قبل بر دلش چنگ می زد... دلش می خواست برای لحظه ای قدرتی پیدا می کرد و همه چیز را در هم می کوبید... و فرار می کرد... آن قدر می رفت تا از همه دور می شد و به حسام نزدیک...!!
اشک هایش بی اختیار روی صورتش لیز می خوردند... و او سعی داشت کسری متوجه نشود... اما با فریاد کسری فهمید تلاشش بیهوده بوده...
کسری عصبانی شد و به خروش آمد، صدای ترانه را قطع کرد... و گفت: « نه خیر،!! مثل این که من هر کاری بکنم آخرش به ضرر خودم تموم می شه!! ... واسه چی گریه می کنی؟! ... »
خورشید دستپاچه شد و در حالی که دستی به صورتش می کشید گفت: « هیچی یه لحظه... به یاد یکی از دوستام افتادم... که خیلی این ترانه رو دوست داشت »
کسری: « با این که دروغگوی خوبی نیستی اما باشه... من باور می کنم!! »
قلب خورشید تند تند می زد و هنوز به حال خودش بر تگشته بود... چه زندگیِ نکبتی شده بود!! چه لحظات کُشنده ای!! ...
کسری همان طور که با عصبانیت فقط جلو را نگاه می کرد گفت: « دیگه باید از این وضعیت خلاص بشیم... هر دومون!! »
خورشید: « منظورت چیه؟! »
کسری: « عجله نکن عزیزم!! خیلی زود متوجه می شی... »
اتومبیل کسری سرِ کوچه ی خورشید اینا نگه داشت...
خورشید: « نمی یای خونه؟! »
کسری پوزخندی زد و گفت: « اِ... ؟! تعارفم بلدی؟! »
خورشید لبخند بی رنگی زد و گفت: « هنوز ناراحتی؟! »
کسری: « آره... ناراحتم... »
خورشید فکری کرد و گفت: « کسری... می دونم ناراحتت کردم... می دونم همه ی کارام... رفتارم... تو رو اذیت می کنه... اما... به خدا دست خودم نیست... تو وضعیت منو خیلی خوب می دونی... راستش نمی خوام بهت دروغ بگم... کسری... تو با من هیچ وقت خوشبخت نمی شی... خواهش می کنم... این نامزدی و این ماجرا رو تمومش کن و برو دنبال زندگیت... »
نمی دانست با کدام جرات این حرف ها را زده است اما حقیقت داشت او بالاخره حرف دلش را زده بود!! و خودش از این همه گستاخی به هیجان آمده بود!!
کسری با حیرت نگاهش را به او دوخته بود... عاقبت لب باز کرد و گفت: « به مامان اینا سلام برسون... فردا افطاری خونه ی ما دعوتی!! بعد از ظهر میام دنبالت...
خورشید سر کوچه از اتومبیل پیاده شد و افتان و خیزان به سوی خانه رفت... حس می کرد هیچ حسی ندارد... افسرده و بی حال با خود گفت: « خدایا... چی کار کنم؟! »